شام آخر
دوشنبه شهریور ۱۵ ۱۳۹۵، ۱۳:۳۰
/
بازدید : ۱۵۷۳
قضیه این بود که من ظرف رب قایم شده پشت دیگ پلویِ ناهار را ندیدم و خیال کردم دیگر روی میز چیز خاصی برای جا به جا کردن نیست. همان ظرف رب را یک سره توی سرم کوبید و کاملا از کوره در رفت. بعد هم مخالفت ها با گیاهخواری شروع، و از جهات مختلف به من نقد وارد شد.
-چرا اینقدر تو نت هستی ( نکه تو نیستی؟)
- دو کلمه با ما حرف نمیزنی (این یکی را قبول دارم که همه اش هم به من برنمی گردد.)
- چرا تنبلی میکنی (دوست ندارم اتاقم را تمیز کنم، با همین وضعیت برای من الهام بخش است!)
-روی حرف مادرت حرف میزنی (برادرم یکجوری این را گفت که انگار خودش هیچوقت روی حرف مادر حرف نمیزند)
-صورتت لاغر شده زرد شدی (مادر + اقوام)
-این مسخره بازی ها چیه یعنی من باید برای تو لازانیای جدا درست کنم؟ ( این برادر من یک لازانیا میخواهد درست کند، کل خانواده را متشنج میکند)
- کاری میکنم که تنهایی همه ی این پنیر پیتزا رو بخوری (هرهرهر)
من درحالی که اشک می ریختم گفتم اصلا برای من درست نکن، گشنه ام نیست! حالا ادامه اش را اینطور تصور کنید که مادر سعی در پادرمیانی دارد، برادر اول به برادر دوم می گوید خودت چه کار میکنی که به این بچه گیر میدی، خودت هم تنبلی و ...، من هم جواب هایی میدهم که به مذاق برادر دوم خوش نمی آید و این قائله ادامه پیدا می کند...
خلاصه بعد از مدتی غر زدن ها کاهش پیدا کرد و برادر دوم در سکوت و اندکی حرف های خاله زنکی مامان شام را آماده ساخت. برای من هم در یک ظرف جدا لازانیا با مواد بدون پنیر پیتزا پخت و صدایم زد که بروم سرِ میز. لا به لای تعریف و تمجید و انتقاد های خانواده از لازانیای برادر، من هم شامم را خوردم و این ماجرا به پایان رسید.
|